ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قبا پوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم می زنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببرده ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
آرزو های دست نیافتنی گاهی در همین نزدیکی زندگی می کنند
مثل عاشقانه ترین لحظه ها
که اگر چشم به رویشان نبندی می آیند و دنیایت را نقاشی می کنند
حوصله می خواهد و کمی جسارت
درست مثل طعم اولین دوستت دارم در لحظه ای که اصلا انتظارش را نداشتی
وقتی از گام های مردد نمی ترسی و اعتماد می کنی به همین چشم های ساده
که روبه رویت نشسته و ماته نگاهت شده...
نمی توانی به خودت دروغ بگویی وقتی طپش های بی امان دلت
ساعت را به وقت آمدن کسی کوک می کند که می شناسیش اما به ماندنش مطمئن نیستی
اصلا چه فرقی می کند... ماندنی ها همیشه بی اتفاق ترین روز های زندگی را می سازند
بگذار این هراس بی دلیل، هر شب پا به دنیایت بگذارد
اینکه شاید این آخرین بار باشد و ادامه داشته باشد تا طعم گس: دیگر باید بروم
درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتی...
غصه هایت که ریخت تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان... اشتباهاتت وقتی افتاد روی زمین بگذار همان جا بماند
فقط از لابه لای اشتباهاتت تجربه ها را بیرون بکش، قاب کن و بزن به دیوار دلت
دلت را محکم تر اگر تکاندی تمام کینه هایت هم میریزد
و تمام آن غصه های بزرگ و همه ی حسرت ها و دغدغه هایت...
باز هم محکم تر از قبل بتکان،تا این بار همه ی آن عشق های رنگی هم بیوفتد
حالا آرام تر...آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیوفتند
تلخ یا شیرین چه تفاوت می کند؟ خاطره خاطره است...باید باشد باید بماند
کافیست...کافیست؟!! نه
هنوز دلت خاک دارد یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟... دلت را ببین... ببین چقدر تمیز شده... دلت سبک شده
حالا این دل جای اوست...دعوتش کن...این دل مال اوست
همه چیز ریخت از دلت...همه چیز افتاد و حالا تو ماندی و یک دل و بک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره... و یک او
خانه تکانی دلت مبارک :)
سال های بعد دقیقا یعنی کی؟
یعنی کدام بعد از ظهر زمستانی که باز به یاد من بیوفتی؟
مثلا یک صدای دور، یک آهنگ آشنا که کسی در کوچه با سوت می نوازد
این آهنگ آشنا تو را پرت کند به بعد از ظهر آخر اسفند ماهی که منتظر کسی بودی
کسی که قرار بود در سال های بعد خاطره ات شود
تا هر وقت که ساعتت به خواب رفت به یادش بیوفتی
در سال های بعد که نمی دانم چقدر دلت برایم تنگ شده
چقدر دلم برایت تنگ شده...
اصلا نمی دانم آن لحظه ها واقعیت داشت یا رویایی بود که نیمه کاره مانده است
من که تمام زمستان را به دستکش و شالگردنم بدهکارم
و به بعد از ظهر های بی اتفاقی که قرار است سال های بعد خاطره شود
مثل دیروز هایی که امروز خاطره است
و من نمی دانم که چرا این قدر نگران سال های بعدم که مبادا از یاد تو بروم
و هیچ تلسمه در هیچ بعد از ظهر سرد زمستانی ای با یک استکان چای داغ شکسته نشود
گوش کن انگار کسی در کوچه آهنگی را می نوازد که منو تو عاشقش بودیم
کابوس همیشگی منو امیر زیرزمین تاریک خانه پدربزرگ بود
تاریک و سرد با موش های کوچک و سیاهی که مرگ موش های پدربزرگ هم حریفشان نمی شد
کنارش نشسته بودم زانو هایم را بغل کرده بودم و از ترس نفس نفس می زدم
نگاهی به امیر انداختم... رنگ از چهره اش پریده بود
تکه های شکسته شده کاسه سفالی روی زمین جلوی پایمان ریخته شده بود
امیر بلند شد و سراسیمه به سمت باغچه رفت
رو کرد به سمت من که بهت زده یک گوشه نشسته بودم و آرزو می کردم :
کاش زمان فقط چند دقیقه به عقت باز می گشت
آن وقت کاسه یادگار مادربزرگ هنوز لبه تاقچه بود، و منو امیر دنبال شیطنت کودکانه مان
به خودم آمدم امیر با دلهره و ترس گفت:
پاشو پاشو بقیه تیکه ها رو جمع کن و بیار پاشو دیگه می خوای چی کار کنی؟!
چالشون میکنیم وسط باقچه بجنب دیگه...
آن روز به خیال کودکانه خودمان تمام تکه هارا جمع کرده و غافل بودیم
از پروانه ای که انگار از روی کاسه پر کشیده بود و داخل کفش های جفت شده پدر پناه گرفته بود
کابوس زیرزمین سرد و تاریک تکرار شد... دوباره تنبیهمان کردند
دوباره موش ها و دوباره سیاهی
کابوسی که حالا می فهمم چه لحظه های شیرینی برایمان می ساخته و ما غافل بودیم...
شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشک های مضطرب شرمنده ام لانه ی بر شاخه های لاغرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند، نیمم آتش سوخت نیم دیگرم را باد برد
از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا، بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز، دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت وا نشد، بدتر از آن بال و پرم را باد برد
نیمم آتش سوخت نیم دیگرم را باد برد
دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد...
ماجرای ما از نگاه تو شروع می شود
همان جا که به آسمان خیره می شوی و منتظر می مانی تا شاید...شاید برف ببارد
من نگاهت می کنم و سیر نمی شوم از این بلا تکلیفی که دچارش شده ای
تو باز هم مرددی و می ترسی که مبادا کسی راز ما را بفهمد
اما پا سست نمی کنی و می آیی
به من که رسیدی بیش تر از همیشه مکث کن وقتی برایت قصه می گویم
سکوت کن...گوش کن...و فقط دعا کن که برف ببارد
اگر برف ببارد بهانه ای داریم برای قدم زدن روی اندوه سپیدی که مثل تو بی قرار است و دم نمی زند
زیر بارش برف ... اگر بارید گاهی هم نگاهت را از من بگیر...بگذار کشفت کنم
کشف تو سر آغاز ماجرایی ست که از نگاهت آغاز می شود
همان جا که به آسمان خیره می شوی...
منتظر می مانی تا شاید ...شاید برف ببارد
دلگیر نیستم اما دلتنگت نمی شوم...
حتی دیگر به خوابت سرک نمی کشم
سلام میکنم... لبخند می زنم حتی گاهی منتظرت می مانم
اما دیگر هرگز دلتنگت نمی شوم
وقتی دلتنگی ام نه بهایی دارد و نه بهانه ای می شود که به یاد بیاوری کسی این حوالی خواب تو را می دید
شاید کنار این روز های بی اتفاق می شد برای بی قراری های گاه گاه من شانه ای باشی که نبودی
شاید اگر منه بی حوصله کمی صبور تر بودم
اگر تو باز هم سراغم را از جاده و باران و آسمان می گرفتی
اگر دیروز تا همیشه ادامه داشت و اینقدر زود به پایان نمی رسید
حالا برای همه چیز دنبال دلیل می گردم
برای آمدن...رفتن...خواب دیدن برای دلتنگی بی دلیل که آن روز ها دچارش بودم
برای تو که آن همه اشتیاق را ارزان فروختی
سلام همراهان همیشگی اومدم با یه دلخوری از بعضی ها
من واسه این وبلاگ بی منت ولی واقعا زحمت میکشم و توقعی هم ندارم و این
اقدامات من فقط به خاطر علاقه شدیدم به رادیو هفته
اما با این همه دیشب متوجه موضوعی شدم که به شدت ناراحتم کرد موضوع به شرح زیر است:
دو شخص مطالب وبلاگ من رو به کلی کپی می کنند و در وبلاگ و سایتشون می ذارن
درسته که منبع رو ذکر میکنن اما این کار واقعا انسانی نیست
من برای نوشتن یک پست کلی زمان میذارم اما شما دوستان به راحتی و با بی رحمی تمامشون رو کپی می کنید
امید وارم دیگه این کار رو انجام ندید چون بنده اصلا راضی نیستم
آدرس این دو سایت :
radio-7-bsky.skina.ir
zendegijarist92.arakus.ir
عزیزان رادیو هفتی ببخشن پر حرفی کردم
روز نامه خون که نبود
فقط وقتایی که نمی خواست سریالای هرشب اعصاب خورد کن رو ببینه
یا نمی خواست گوش بده به درد و دل های ما از در و همسایه، صفحه ی حوادث رو پهن می کرد جلو چشمش
هر بار ازش سوال می کردیم که گوش می دی یا نه؟ یه جوری می گفت نچ نچ که شصتمون خبر دار شه
حواسش هیچ پیش ما نیست...
هر عصر تو راه برگشت یه دسته روزنامه زیر بغلش میزد و می اومد خونه
من عاشق بوی کاغذای کاهی روزنامه بودم...
برام فرقی نداشت روش سبزی پاک می کنن یا با مچاله هاش می افتن به جون شیشه ها
همون عطرش کافی بود تا اگه آب دستم بود ول کنم و بیام سر وقت روزنامه بازی
یه شب که دیر تر برگشته بود، یه جوری کلافه و دلتنگ بوی روزنامه شده بودم که توضیح دادنش سخته
مثله آدمی که منتظر یه چیکه آب باشه وسط بیابون
اومدنش رو هرجوری که فکر کنی تصور کرده بودم
ممکن بود دو تا سنگک داغ رو پیچیده باشه لای صفحه هاش
ممکن هم بود لوله کرده باشه تو کیسه میوه ها...
توی تصور این که نکنه یادش رفته باشه و بی روزنامه برگرده بودم که کلید توی در چرخید...
بارون می اومد... من از صدای بارون نفهمیده بودم
اما همین که روزنامه خیس خالی رو رو سرش دیدم دو زاریم افتاد که روزنامه امشب چتر سر بابا شده بوده
تا برسه خونه یه برگ سالم ازش نمونده بود واسه خوندن
از این بگذریم که اون شب مامان یه دل سیر برای بابا درد و دل کرد و بابا پشت صفحه حوادث قایم نشد
اما تا یادم نرفته بگم که هنوز نگهش داشتم...جوهر همه خبر هارو آب بارون پاک کرده بود
و چیزی که از اون همه کاغذ کاهی مونده بود عطر ده برابر شده یه مشت کاغذ مچاله خیس بود
که تیتر هیچ خبری رو نمی شد درست و حسابی از توش خوند...
سلام :)
پنج شنبه شب یک سری از برترین عکس های جهان رو که توسط یک عکاس ایرانی گرفته شده بود نشون دادن
عکاس: سرکار خانم فاطمه بهبودی :)
موضوع عکس های ایشون مادران شهدا بود
تعدادی از این عکس ها رو برای شما رادیو هفتی های عزیز قرار دادم :)
ادامه مطلب ...
سلام دوستان رادیو هفتی :)
پنج شنبه شب، یعنی 93/11/30 موضوع رادیو هفت عکس بود
و در طول برنامه عکس هایی جالب و دیدنی به نمایش گذاشته شد
و من تصمیم گرفتم تا تعدادی از این عکس ها رو در اختیار شما عزیزان قرار بدم
ادامه عکس ها در ادامه مطلب :)
ادامه مطلب ...
آن هایی که کمتر تو را می شناسند همیشه می گویند: خوش به حالت
فکر می کنند آرامش تو و شادی ات نتیجه بی خیالی ست
فکر می کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری
به خیالشان می رسد بدی ها را حس نمی کنی
آن ها فکر می کنند دیوار شادی های تو به اندازه ی صدای خنده هایت بلند است
اما کسانی هستند که بیشتر می شناسندت
بیشتر در کنار تو بوده اند و یا عمیق تر تو را دیده اند
آن ها می فهمند و می دانند که بدی های دنیا را خوب دیده ای
می بینند ناراحتی هایی را که بر دلت سنگینی می کنند را بلدی با چند تا خنده ی بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی
آن هایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس های سنگین شده ات را دارند
و می بینند گاهی با ته مانده امید، تاری چشم هایت را پاک می کنی
آن هایی که تو را بهتر می شناسند خوب می دانند همیشه قائده ها بر عکس اند
آدم هایی که زیاد می خندند... زیاد نمی خندند
آن هایی که دوست زیاد دارند دوست های کمی پیدا می کنند
و آن هایی که می خواهند غمگین به نظر برسند...غم های کوچک تری دارند
قدر شادی را کسانی می دانند، که قلب سنگین تری داشته باشند
باد در کوچه ترانه میخواند
این شعر آغاز دلتنگی ست...
و من می ترسم... می ترسم از این دل سر به هوا که در دست باد گم شود
آن گاه از که سراغش را بگیرم؟
کی به دنبالش بگردم؟
باد را مگر می شود در قفس حبس کرد؟
باد را مگر می شود به دست خاطره سپرد؟
من راز باد را نمی دانم... فقط این را می دانم
که دل را هوایی می کند و عاشق که شد رهایش می کند تا گوشه ذهن کسی که نیست تا ابد بماند بپوسد
اما به دلت بد راه نده، بگذار در این زمستان بی برف با هم رویا ببافیم
فکر کنیم که عاشقانه روی برف قدم می زنیم
بگذار خیال کنیم که مال همیم
بگذار در ذهن هم زندگی کنیم
شک ندارم که دنیا بی منو تو هیچ عاشقانه ای را زمزمه نخواهد کرد
این روز ها هوای سفر دارم
سفر به جایی دور یا چه می دانم شاید همین نزدیک
جایی که به اندازه کافی زمان داشته باشم
برای مرور تمام آن چیز هایی که همیشه به بعد به فردا ها سپرده بودم
فرصتی برای سر انجام رساندن داستان های بی پایان
ویرایش خاطرات نیمه کاره
رسیدن به داد شعر هایی که باید روزی تمامشان می کردم، و هنوز لای برگ های دفتر خاک می خورند
خواندن کتاب هایی که خریده بودم تا روزی سر فرصت بنشینم و کلمه به کلمه شان را زندگی کنم
انجام تمام کار هایی که گمان می کردم شاید زندگی ام را تغییر دهند
و حتی ساختن چیز هایی که همیشه آرزو داشتم بسازم
مثل بادبادک...بادبادکی از چند تکه حصیر و کاغذ و نخ
که پرواز کند و دور شود و مرا هم با خودش ببرد
و از خودم، این ذهن شلوغ و خاطر آشفته دورم کند
تا برای ساعتی هم که شده فراموش کنم تمام دقیقه های نابی را
که در بین چرخ دنده های زندگی جان داده اند...
بادبادکی که به سادگی، تنها با اراده باور پرواز به آسمان می رود و اوج می گیرد
هوای سفر دارم
هوای رهایی
انگار باید پرواز کنم این روز ها...
خواب دیدم سرمو چسبوندم به شیشه هواپیما
بعد یهو دیدم تو آسمونم
از این خوابا که نمیدونی چطور بین زمین و مکان جا به جا میشی بود
همین طور که وسط آسمون بودم
خونه ها کوچیک تر حقیر تر کوتاه تر و جنگل ها نقطه تر می شدند
اما تو اندازه خود واقعیت بودی...
رو زمین نشسته بودی منو نگاه می کردی منم نگات می کردم
نه خبری از نگرانی بود نه دلتنگی
نه دوست داشتم نه نداشتم...
بعد یهو قد بچگیم شدم با موهای چتری
دیگه هواپیما جای اینکه حرکت کنه همش بالا و بالاتر می رفت
نمی دونم ، نمی خوابم ، این چیه؟
اما تو به این کارا کار نداشته باش...
همش منو دوست داشته باش
که یه وقت نکنه سرمو بچسبونم به پنجره و برم... و نه دلتنگت بشم
نه خبری از نگرانی داشتنت باشه
هر کسی برای خودش یک صندوقچه خاطرات دارد...
صندوقچه ای در دلش که یاد روز های خاص را درونش پنهان کرده و کنار گذاشته
اما گاهی وقت ها... کسی، جایی، ناخواسته پایش به آن می خورد
و نظم و ترتیب خاطرات دوری که درونش چیده بودی را به هم می ریزد
چیز هایی که گاهی بهونه ای هم برای مرورشان نداشتی...
درست در زمانی که انتظارش را نداری و حتی خودت را هم فراموش کرده ای در
سایه اتفاق های روز مره زندگی
سخت تر از همه این است که کاری از دستت بر نمی آید
تمامشان خاک گرفته و پر درد هزار قصه در گوشت می خوانند
دلت آشوب شده و فقط باید نگاه کنی و آشفتگی را با تمام وجودت دوباره احساس کنی
و تو دیگر حوصله جمع و جور کردنشان را هم نداری
باید دوباره خیابان هایی را بروی که سال هاست از آن عبور نکرده ای
شعر هایی را بخوانی که مدت هاست از خاطر برده ای
و جایی بین ای کاش ها و دلتنگی ها سرگرم بمانی
کاش می شد همان دستی که اتاق کودکی هایم را مرتب می کرد دوباره به کمکم می آمد
و این بار این دلتنگی های به هم ریخته را سر و سامان می داد
تنها که می شویم خیال می کنیم
زندگی چیزی فرا تر از همین روزمرگی ها و تکرار هاست
خیال می کنیم قرار بوده اتفاقی بی افتد و کسی جایی جلویش را گرفته که حالا منتظر معجزه مانده
خیال می کنیم آدم ها زاده شده اند برای همراهی با قدم های ما
و چقدر بیرهم اند که پا به پای ما نمی آیند...
دنبال مقصر می گردیم برای این تنهایی... اما نمیدانیم این احساس تاوان رویا هایمان بوده است
تاوان ماندن در افسانه ای که هیچ وقت کسی باورش نکرد
تقاص قصه هایی که در کودکی شنیده بودیم و فکر می کردیم در حوالی همین روز ها اتفاق می افتند
اصلا انگار آدم ها زاده شده اند برای غرق شدن در رویا های ناتمام
آن هم در دنیایی که هیچ حرف عاشقانه ای برای گفتن ندارد
بر جاده چشم دوخته به پنجره اتوبوس هایی که پشت هم قطار قطار می گذرند
با نگاهی غرق امید مسافران خسته و خاک آلودش را می جورد
همانان که سال ها در بند شکنجه و فریاد آزاده بودند...
تازه عروسی که از روز مرصاد، مژه مژه نگاه نگرانش را پل زد به آن سوی شط
تا شاید آن غروب های دلگیر شرجی بفهمند
امید و انتظار هردو شیرین اند مثل خربزه و عسل اما نه با هم
اتوبوس ها می آیند و می روند و تو یوسف بغدادی... هنوز چهره نگشادی
فهمید، می داند عزیز شده ای
اصلا ترنج به دست آمده تا روزه های نزری اش را افطار کند
حلال ماه رویت شد
چه فرخنده فطری که سجده گاه نمازش شانه دلدار است
حالا احسن القصص را دوباره بخوان... آخرش شیرین است مثل عسل
ماه عسل و پابوس حضرت که میسر نشد
اباعبدالله تو را طلبید و امام رضا او را
حالا تو یک کربلا به او بدهکاری... و او یک مشهد الرضا
مثل حباب های چسبیده به دیواره لیوان آبی که از دیشب کنج اتاق مانده
احساس تنهایی می کنم...
دلیل این حس تلخ که به سراغم آمده چیست؟ نمیدانم
کتابی را دستم گرفته ام کدام صفحه را باید می خواندم؟
شاید صفحه ای را تا زده باشم تا چیزی را به یاد بیاورم
انگار به دیوار ها چنگ میزنم...مثل حباب ها که چنگ به دیواره لیوان میزنند
چند ساعت است این نور از لایه پرده ها در اتاق رخنه کرده است
روز شدی یا ماه کامل است؟
چرا این پرده ها کنار نمی روند؟
کاش پنجره را باز گذاشته بودم
میخواهم مثل حباب های لیوان آب حتی اگر رهایی به تمام شدنم منتهی شود...
از این چهار دیوار سرد، از این پرده های ضخیم فرار کنم
نوری تمام اتاق را پر میکند...در باز شده
این آرزویم بوده که صدایم را شنیدی یا خیال؟
می ترسم... دستانم به لرزه می افتند و به لیوان آب میخورند
آب نفسی می کشد و حباب ها به سطح آب می آیند
از خواب می پرم...لیوان آب کنار تخت واژگون شده
زمستون که می شد... هوا سرد که می شد
روی درخت توت جلوی خونه برف که می نشست... به فین فین که می افتادیم
کیکرز ها مثل کنجی از کمد چوبی اتاق مامان در می اومدن
بعد پدر درحالی که داشت از رادیو قرمز مدل بالاش برنامه صبح جمعه رو نگاه میکرد و با خودش می خندید
کفشا رو تمیز میکرد... بفهمی نفهمی واکسشون میزد
و می گذاشت توی جا کفشی دم در که از پشت شیشه های مشبک در، کوچه رو نگاه کنن
کیکرز ها که با خنده پدر واکس خورده بودن و صدای شعر و لطیفه و داستان تو گوششون بود
نوید روزای برفی، حلیم داغ صبح، و آدم برفی های شبانه ای رو می دادن که پدر برامون می ساخت
زمستونای خوبی بودن راحت می گذشتن
چون فقط کارمون این بود که کفش های کیکرزمون رو که از بازی و لگد اندازی تو برف
نمک سود شده بودن برق بندازیم و به مدرسه ای بریم که همه کفش کیکرز داشتن
کفشایی ساده، سیاه، قهوه ای و کرم با کفی پلاستیکی و دندونه دندونه
که می شد با اون روی هر یخ و برفی دوید و توی هر شالاپ شالاپ آب بازی آخر زمستون نفر اول بود...
نه کسی کفش رو برای پز دادن میپوشید
نه کسی از کفشش خجالت می کشید
نه کسی به کفش کسی حسودی می کرد
چون پای همه ما تو کیکرز های درب و داغون گرم بودن و خوشحال
این بود انشای من...
سلام به همه عزیزان رادیو هفتی :)
برای تشکر از حضورتون تو وبلاگ بنده تصمیم گرفتم
چند عکس از عوامل رادیو هفت رو در این وب بذارم... امید وارم بپسندید :)
سایه آقایان منصور ضابطیان و محمد صوفی
ادامه عکس ها در ادامه مطلب
در طول زندگیمان بارها و بارها با جمله : از یه جایی به بعد، مواجه می شویم
از یه جایی به بعد دیگه برام مهم نبود
از یه جایی به بعد دیگه نخواستم ادامه بدم
و یا : از یه جایی به بعد خیلی چیزا عوض شد
وقتی این جمله را به زبان می آوری، یعنی...
پای احساسی در میان است که حالا تغییر کرده است
یعنی در گذر از ساعت های به خواب رفته و ثانیه های دیر گذر...
به نقطه ای رسیده ای که دلت کم آورده و همه چیز را سپرده به تقدیر
روز هایی در زندگی هست که دوست داری تک تک آدم های اطرافت را جمع کنی
و واو به واو حرف هایشان را بشنوی و ببینی کدامشان از دلتنگی هایت بو برده اند
کدامشان برای بی قراری هایت نگران شده اند... و کدامشان در هوای تو نفس کشیده اند
از همان جا به بعد راه را از بیراهه سوا میکنی
و در ازدحام آدم های رنگارنگی که دور و برت را گرفته اند...
کسی را پیدا می کنی که می شود دل به دلش بدهی و خودت را آماده کنی برای سفری تا ابدیت
زندگی من هم از یه جایی به بعد دل خوش به حضور عشق شد
و این بزرگ ترین سرمایه این روز های من است
این روز ها
این روز ها
این روز ها نام تو را فریاد میزنیم
مرد احوال های خوش
مرد لبخند های تاریخ
تاریخ لبخند های مرد
نا مهربانی ها افسانه اند کنار حقیقت مهربانی ات
ما چشم در چشم زمانه میدوزیم
و پر ترانه میگوییم: دوست داریم
تا همیشه... با افتخار
سحر خنده کرد و سپیده رمید / مرا رهنمود شد به نور امید
تو این جان عاشق به من داده ای
هرگز دری نبوده که وا کرده باشم و پشتش امیدوار نباشم به دیدنت
اسم تو را نشد که صدا کرده باشم و ساکت نه ایستم به هوای شنیدنت
این تابلو تمام شد اما نمیشود پا پس کشید و دست کشید از کشیدنت
من دارم انتظار تو را میکشم هنوز، با پر شکسته های به جا مانده از پریدنت
یک مشت پر اشاره تلخی به زندگیست
گاهی سفر اشاره تلخی به زندگیست
چشمان باز بر در بسته نگاه کن
یک کشتی به ماسه نشسته نگاه کن
دنیا پر از خطوط کنار هم است و ما... هر چند کی دلش نشکسته نگاه کن
تو را در جامه ای از رویا دیده بودم
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش
و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره
تو را در قله ای از لاجورد دیده بودم در غروبی که آسمان ابری بود
و نمیدانستم که آمده ای تا بمانی، یا قصد رفتن داری...
تو را در پیراهنی از گرد باد دیده بودم
پریشان از آنچه بین ما گذشت
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را
تو دور می شدی وشال بی تاب من در دست نسیم می رقصید
تو دور می شدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم
وبه آسمان نگاه می کردم
باید از اول این قصه میدانستم که یک شب باد ما را خواهد برد
صدایش به نرمی اولین نسیم صبح فروردین بود...آرام و آشنا
مثل تپش های تند و عاشقانه ی قلبم در پیچ کوچه ای که نمی شناختمش
فقط انگار کسی قبل از من از آن کوچه گذشته بود،
که صدایش به نرمی اولین نسیم صبح فروردین بود
در انتظار کسی نبودم، تنها می خواستم صدایی مرا به یاد آن خاطره ی دور بیندازد
خاطره ای که دیگر نبود،
ولی گاهی از پشت دیوار همان کوچه سرک میکشید و مرا به اسم کوچکم صدا می کرد
من دلم لرزید اما میترسیدم پلک بزنم
میترسیدم حتی فراموش کنم که چطور به آغاز این داستان بازگردم
آن جا که هنوز نه صدایی بود و نه دلی که بر باد رفته باشد
نه خواب بود و نه بیداری
ولی هرچه بود مثل رویایی دور دست...از سرزمین دیگری آمده بود انگار
صدایی که آمد ماندگار شد و تمام خاطراتم را از آن خود کرد