زمستون که می شد... هوا سرد که می شد
روی درخت توت جلوی خونه برف که می نشست... به فین فین که می افتادیم
کیکرز ها مثل کنجی از کمد چوبی اتاق مامان در می اومدن
بعد پدر درحالی که داشت از رادیو قرمز مدل بالاش برنامه صبح جمعه رو نگاه میکرد و با خودش می خندید
کفشا رو تمیز میکرد... بفهمی نفهمی واکسشون میزد
و می گذاشت توی جا کفشی دم در که از پشت شیشه های مشبک در، کوچه رو نگاه کنن
کیکرز ها که با خنده پدر واکس خورده بودن و صدای شعر و لطیفه و داستان تو گوششون بود
نوید روزای برفی، حلیم داغ صبح، و آدم برفی های شبانه ای رو می دادن که پدر برامون می ساخت
زمستونای خوبی بودن راحت می گذشتن
چون فقط کارمون این بود که کفش های کیکرزمون رو که از بازی و لگد اندازی تو برف
نمک سود شده بودن برق بندازیم و به مدرسه ای بریم که همه کفش کیکرز داشتن
کفشایی ساده، سیاه، قهوه ای و کرم با کفی پلاستیکی و دندونه دندونه
که می شد با اون روی هر یخ و برفی دوید و توی هر شالاپ شالاپ آب بازی آخر زمستون نفر اول بود...
نه کسی کفش رو برای پز دادن میپوشید
نه کسی از کفشش خجالت می کشید
نه کسی به کفش کسی حسودی می کرد
چون پای همه ما تو کیکرز های درب و داغون گرم بودن و خوشحال
این بود انشای من...