سحر خنده کرد و سپیده رمید / مرا رهنمود شد به نور امید
تو این جان عاشق به من داده ای
هرگز دری نبوده که وا کرده باشم و پشتش امیدوار نباشم به دیدنت
اسم تو را نشد که صدا کرده باشم و ساکت نه ایستم به هوای شنیدنت
این تابلو تمام شد اما نمیشود پا پس کشید و دست کشید از کشیدنت
من دارم انتظار تو را میکشم هنوز، با پر شکسته های به جا مانده از پریدنت
یک مشت پر اشاره تلخی به زندگیست
گاهی سفر اشاره تلخی به زندگیست
چشمان باز بر در بسته نگاه کن
یک کشتی به ماسه نشسته نگاه کن
دنیا پر از خطوط کنار هم است و ما... هر چند کی دلش نشکسته نگاه کن
نون بربری دونه ای یه تومن بود
سر ظهر که می شد، مامان یه کاسه روحی، دوتا سکه یه تومنی و یه پنچ هزاری می داد دستمون
و می فرستادمون تا از نونوایی سر کوچه دو تا نون و از ماست بندی سر چار راه یه کاسه ماست بگیریم
سفارش میکرد که انگشت توی ماست نزنیم
گاهی هم دو هزار به خودمون میداد واسه خریدن هله هوله
اما اتفاقی که می افتاد این بود که ما یکی و نصفی نون میخریدیم
و با پنج هزار پولی که از این راه به دستمون می اومد
از بغالی آقا کد خدایی خرما میگرفتیم و همون جور سلانه سلانه به طرف خونه میرفتیم
خرما رو میذاشتیم لای نون و میزدیم تو کاسه ماست
و تا برسیم دم در کاسه ماست نصف بود و یه دونه نون هم بیشتر دستمون نبود
اون وقت مامان شروع میکرد به غر زدن به ماست بند دزد سر چار راه
و نفرین کردن به شکم کارد خورده ما
که یه نون رو خالی خالی خوردیم تازه ناهار هم می خوایم
این روند هر چند روز یه بار تکرار میشد
و ما عین خیالمون هم نبود که با پس گردنی مجبور بودیم دوباره برگردیم نونوایی و یه نون دیگه بخریم
والسلام...
تمام نقش های جهان را چیده بودند روی یک میز بزرگ
تمام نقاب هارا هم آویزان کرده بودند روی یک دیوار بلند
روز اول را میگویم
همان روز که قصه های نوشته شده را گذاشته بودند توی طبقه های یک قفسه عمیق
و به تک تک ما گفتند: باید برای خودتان نقشی انتخاب کنید
بعضی ها دویدند تا بهترین نقش ها را داشته باشند
بعضی ها روی سر انگشت پا ایستادند تا قدشان به نقش های بلند برسد
و بعضی ها کوتاه ترین نقش ها را برداشتند تا فرصت بیشتری برای بهتر بودن داشته باشند
نقش های اول به دست آن هایی رسید که دویده بودند
و نقش های بلند برای کسانی شد که قد بلند تر بودند
هنرمند ها به نقش های کوتاه جان دادند واینطور شد که نمایش زندگی را با هم شروع کردیم
از این همه اما تعداد کمی از آدم ها روز اول آهسته و قدم زنان خودشان را به نقش ها رساندند
نه دویدند نه انتخاب کردند... ایستادند تا نقاب ها تمام شوند
بعد آرام و با لبخند قصه هایی را برداشتند که هیچ کس دیگری دوستشان نداشت
از این همه تعداد کمی از آدم ها بودند که نقش های خودشان را بی نقاب بازی کردند
تو را در جامه ای از رویا دیده بودم
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش
و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره
تو را در قله ای از لاجورد دیده بودم در غروبی که آسمان ابری بود
و نمیدانستم که آمده ای تا بمانی، یا قصد رفتن داری...
تو را در پیراهنی از گرد باد دیده بودم
پریشان از آنچه بین ما گذشت
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را
تو دور می شدی وشال بی تاب من در دست نسیم می رقصید
تو دور می شدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم
وبه آسمان نگاه می کردم
باید از اول این قصه میدانستم که یک شب باد ما را خواهد برد
شاعر: رضا منزوی
واسه خاطر توء که زندگی،داره روی خوش به من نشون میده
دله من از عشق تو لرزیده و داره دنیا رو باهاش تکون میده
واسه خاطر توء که زندم و زندگی رو دست کم نمیگیرم
زنده موندم با تو زندگی کنم که فقط پای تو پیر شم بمیرم
به همین خاطره که عزیزه خاطرت برام،
به همین خاطره که به جز تو هیچی نمیخوام
من زمینی ام ولی دلم هواداره توء
من هوایی شدم و اینا همش کار توء
دیگه غیر ما شدن هیچی نگو
دیگه غیر عاشقی حرفی نزن
خیالم راحته میرسم به تو
تو رو زندگی بدهکاره به من
واسه خاطر منه که موندی و یه تنه تو روی دنیا وایسادی
همه ی زندگیه تو قلبته همه ی زندگیتو به من دادی
به همین خاطره که عزیزه خاطرت برام
به همین خاطره که به جز تو هیچی نمیخوام
من زمینی ام ولی دلم هواداره توء
من هوایی شدم و اینا همش کاره توء
غروبی که بی حضور پرنده ها به شب برسد
درست مثل تو میشود که بی حوصله و بی حرف به خواب رفته باشی
یک قیچی در دست گرفته ای و هرچه من در کنارت بوده ریخته ای روی زمین
یادت هست؟
تو عکسی که همین چند لحظه پیش مرا از تویش بریدی،
خورشید داشت بین ما غروب میکرد
این غروب هم طلایی ست، مثل تو
این غروب تنها نیست پرنده ها بدرقه اش می کنند
تو هم تنها نباش ، انقدر از من بیزار نباش
و این سکوت بی غروب را بشکن
خورشید هم غروب دارد نگاه کن...
مگر یک غروب چقدر عمر دارد؟
صدایت که زدم چرا نگاهم نکردی؟
اصلا مگر یک پلک زدن این دوربین چقدر از یک غروب را در خودش نگه میدارد؟
فقط یک لحظه بود...
بیا این بار غروب را از دید من نگاه کن
شاید بفهمی چقدر شبیهش شده ای
تمام شد ... شب شده
ببین همه جا تاریک شده،ببین
و ماه دارد خودش را میکشاند بالای سرمان
بیا کنار عکس غروب همین امروز
زیر نور ماه همین امشب،چای بنوشیم
فردا که بیاید من نیستم که آمدن غروب را بیاد بیاورم...
دختر دریا
با تو ام دریا، نوعروسی را در این شب های مهتابی ندیدی؟
گفت می آید که تورش را بیندازد به دریا
دست ماهی گیر عاشق تور بیتابی ندیدی؟
برکه ی آرام آیا تازگی یک قو ی زیبا
چون نگینی در دل یک دسته مرغابی ندیدی؟
آه ای جالیز،بانویی که پنهانی بیاید از زلال چشمه ها
با کوزه ی آبی ندیدی؟
شاعرم در شعر هایم شاهدی گم کرده دارم
در نگاهش آسمان، مضمون کمیابی ندیدی؟
تار ها گفتند روحش را گره میزد به قالی
شاپرک، در بین گل ها نقش محرابی ندیدی؟
خواب هایت روشن اند آیینه، اهل آسمانی
از عبور یک فرشته تازگی خوابی ندیدی؟
نو عروسی را در این شب های مهتابی ندیدی؟
دست ماهی گیر تور بیتابی ندیدی؟
صدایش به نرمی اولین نسیم صبح فروردین بود...آرام و آشنا
مثل تپش های تند و عاشقانه ی قلبم در پیچ کوچه ای که نمی شناختمش
فقط انگار کسی قبل از من از آن کوچه گذشته بود،
که صدایش به نرمی اولین نسیم صبح فروردین بود
در انتظار کسی نبودم، تنها می خواستم صدایی مرا به یاد آن خاطره ی دور بیندازد
خاطره ای که دیگر نبود،
ولی گاهی از پشت دیوار همان کوچه سرک میکشید و مرا به اسم کوچکم صدا می کرد
من دلم لرزید اما میترسیدم پلک بزنم
میترسیدم حتی فراموش کنم که چطور به آغاز این داستان بازگردم
آن جا که هنوز نه صدایی بود و نه دلی که بر باد رفته باشد
نه خواب بود و نه بیداری
ولی هرچه بود مثل رویایی دور دست...از سرزمین دیگری آمده بود انگار
صدایی که آمد ماندگار شد و تمام خاطراتم را از آن خود کرد
اتفاق ها برای افتادن به فصل ها گره میخورند
درست مثل لباس ها که در رابطه با روز ها، ساعت ها و عمر ها در نوسان اند
حادثه های پاییز در تابستان رخ نمی دهند،
واتفاق های بهاری زمین تا آسمان با اتفاق های زمستان فرق دارند
برگ اتفاق پاییز است،
باران برای بهار میبارد و آفتاب به نام تابستان است که میدرخشد
مثل یک کمد پر از لباس های گرم،
زندگی پر است از اتفاق هایی که کنار گذاشته شدند
تا یک روز سرد زمستانی بیفتند.
انگار کادر صحنه یکتای هنرمندی ما طوری تنظیم شده باشد
که چه بخواهی چه نخواهی یک شب مجبور باشی
رد پایی که دور میشوند را روی برف هایی که کف کوچه نقطه چین شده اند،
دنبال کنی... اصلا انگار زمستان را برای همین آفریده اند،
برای کشف قاب هایی که تصویر درون آن هارا بشود قاب گرفت
ومدت ها به دیوار خاطره ها میخ کرد...
زمستان می آید تا جای نامرئی قدم هایی که تمام سال
روی تن کوچه سنگینی می کرده اند را به ما نشان بدهند
می آید تا خطوط درهم چرخ تمام اتوبوس های شهر
دقیقه ها تا ایستگاه ها بدوند...
برف اتفاق سرد زمستان است که دانه دانه می افتد و می افتد و می افتد.
زمستان فصل افتادن اتفاق های مهم زندگی ست :)
باز در بسته به من میرسد، هر چه که بن بسته به من میرسد
این همه پروانه و پرواز، باز بال و پره بسته به من میرسد
این پر پرواز نگفتی چرا در قفس بسته به من میرسد
گردن این راهزنان بشکند، گردنه ی بسته به من میرسد
این همه دروازه ی خالی و باز، زاویه بسته به من میرسد
کوزه گری جنس سفال من است، کوزه ی بشکسته به من میرسد
شکر خدا این همه در های باز، پنجره ی بسته به من میرسد
سلام :)
برنامه پر طرفدار " رادیو هفت "
در شبکه هفت سیما هر شب از ساعت 22 تا 23
اجرای این برنامه به ترتیب توسط آقایان:
رشید کاکاوند ـ امیرعلی نبویان ـ علیرضا معینی ـ شاهین شرافتی و محمد بحرانی ـ
میلاد اسلام زاده و ایمان سرورپور ـ منصور ضابطیان می باشد
پنجشنبه شب ها که آقای ضابطیان اجرای رادیو هفت را به عهده دارند برنامه از ساعت 22 تا 00 است
کارگردانی این برنامه به عهده آقایان منصور ضابطیان و محمد صوفی ست
از سحرگاه که عندلیب بر شاخساران اذان گفت،وضو ساختم از شبنم رازقی
در دل شوق وصال بود اما به بستن قامت چه عارفانه تنبلی کردم
مادر تمام دلش کف دستش بود همه عمر وتعارفم میکرد و من
در به دست آوردن دلش چه کودکانه تنبلی کردم
در زدودن اشک از گونه های سرمازده ی پسرک فال فروش
در دیدن رد رنج بر پیشانی اش چه پدرانه تنبلی کردم
با هیاهوی شهر گلاویز شدم بلکه کمی بیشتر از آنچه حقم بود نصیب ببرم و بردم
این تلاش و تکاپوی جانانه از یک سو، و از سوی دیگر
در طلب حلالیت و توبه چه شجاعانه تنبلی کردم
هر وقت دلم لرزید و اشکی به چشمم آمد شبی بود و شعر و مهتابی
با تمام هوایی که به سر داشتم،
در گفتن دوستت دارم چه عاشقانه تنبلی کردم