متن خوانی آقای بابک حمیدیان

آن هایی که کمتر تو را می شناسند همیشه می گویند: خوش به حالت


فکر می کنند آرامش تو و شادی ات نتیجه بی خیالی ست


فکر می کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری


به خیالشان می رسد بدی ها را حس نمی کنی


آن ها فکر می کنند دیوار شادی های تو به اندازه ی صدای خنده هایت بلند است


اما کسانی هستند که بیشتر می شناسندت


بیشتر در کنار تو بوده اند و یا عمیق تر تو را دیده اند


آن ها می فهمند و می دانند که بدی های دنیا را خوب دیده ای


می بینند ناراحتی هایی را که بر دلت سنگینی می کنند را بلدی با چند تا خنده ی بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی


آن هایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس های سنگین شده ات را دارند


و می بینند گاهی با ته مانده امید، تاری چشم هایت را پاک می کنی


آن هایی که تو را بهتر می شناسند خوب می دانند همیشه قائده ها بر عکس اند


آدم هایی که زیاد می خندند... زیاد نمی خندند


آن هایی که دوست زیاد دارند دوست های کمی پیدا می کنند


و آن هایی که می خواهند غمگین به نظر برسند...غم های کوچک تری دارند


قدر شادی را کسانی می دانند، که قلب سنگین تری داشته باشند


y1rgG

متن خوانی آقای بابک حمیدیان

مثل حباب های چسبیده به دیواره لیوان آبی که از دیشب کنج اتاق مانده


احساس تنهایی می کنم...


دلیل این حس تلخ که به سراغم آمده چیست؟ نمیدانم


کتابی را دستم گرفته ام کدام صفحه را باید می خواندم؟


شاید صفحه ای را تا زده باشم تا چیزی را به یاد بیاورم


انگار به دیوار ها چنگ میزنم...مثل حباب ها که چنگ به دیواره لیوان میزنند


چند ساعت است این نور از لایه پرده ها در اتاق رخنه کرده است


روز شدی یا ماه کامل است؟


چرا این پرده ها کنار نمی روند؟


کاش پنجره را باز گذاشته بودم


میخواهم مثل حباب های لیوان آب حتی اگر رهایی به تمام شدنم منتهی شود...


از این چهار دیوار سرد، از این پرده های ضخیم فرار کنم


نوری تمام اتاق را پر میکند...در باز شده


این آرزویم بوده که صدایم را شنیدی یا خیال؟


می ترسم... دستانم به لرزه می افتند و به لیوان آب میخورند


آب نفسی می کشد و حباب ها به سطح آب می آیند


از خواب می پرم...لیوان آب کنار تخت واژگون شده



IwWcO

متنی آرامش بخش خوانده شده توسط آقای بابک حمیدیان

غروبی که بی حضور پرنده ها به شب برسد

درست مثل تو میشود که بی حوصله و بی حرف به خواب رفته باشی

یک قیچی در دست گرفته ای و هرچه من در کنارت بوده ریخته ای روی زمین


یادت هست؟

تو عکسی که همین چند لحظه پیش مرا از تویش بریدی،

خورشید داشت بین ما غروب میکرد


این غروب هم طلایی ست، مثل تو

این غروب تنها نیست پرنده ها بدرقه اش می کنند

تو هم تنها نباش ، انقدر از من بیزار نباش

و این سکوت بی غروب را بشکن

خورشید هم غروب دارد نگاه کن...


مگر یک غروب چقدر عمر دارد؟

صدایت که زدم چرا نگاهم نکردی؟

اصلا مگر یک پلک زدن این دوربین چقدر از یک غروب را در خودش نگه میدارد؟

فقط یک لحظه بود...


بیا این بار غروب را از دید من نگاه کن

شاید بفهمی چقدر شبیهش شده ای


تمام شد ... شب شده

ببین همه جا تاریک شده،ببین

و ماه دارد خودش را میکشاند بالای سرمان


بیا کنار عکس غروب همین امروز

زیر نور ماه همین امشب،چای بنوشیم


فردا که بیاید من نیستم که آمدن غروب را بیاد بیاورم...


http://0up.ir/up10/guest/index_a5839.png