آن هایی که کمتر تو را می شناسند همیشه می گویند: خوش به حالت
فکر می کنند آرامش تو و شادی ات نتیجه بی خیالی ست
فکر می کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری
به خیالشان می رسد بدی ها را حس نمی کنی
آن ها فکر می کنند دیوار شادی های تو به اندازه ی صدای خنده هایت بلند است
اما کسانی هستند که بیشتر می شناسندت
بیشتر در کنار تو بوده اند و یا عمیق تر تو را دیده اند
آن ها می فهمند و می دانند که بدی های دنیا را خوب دیده ای
می بینند ناراحتی هایی را که بر دلت سنگینی می کنند را بلدی با چند تا خنده ی بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی
آن هایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس های سنگین شده ات را دارند
و می بینند گاهی با ته مانده امید، تاری چشم هایت را پاک می کنی
آن هایی که تو را بهتر می شناسند خوب می دانند همیشه قائده ها بر عکس اند
آدم هایی که زیاد می خندند... زیاد نمی خندند
آن هایی که دوست زیاد دارند دوست های کمی پیدا می کنند
و آن هایی که می خواهند غمگین به نظر برسند...غم های کوچک تری دارند
قدر شادی را کسانی می دانند، که قلب سنگین تری داشته باشند
باد در کوچه ترانه میخواند
این شعر آغاز دلتنگی ست...
و من می ترسم... می ترسم از این دل سر به هوا که در دست باد گم شود
آن گاه از که سراغش را بگیرم؟
کی به دنبالش بگردم؟
باد را مگر می شود در قفس حبس کرد؟
باد را مگر می شود به دست خاطره سپرد؟
من راز باد را نمی دانم... فقط این را می دانم
که دل را هوایی می کند و عاشق که شد رهایش می کند تا گوشه ذهن کسی که نیست تا ابد بماند بپوسد
اما به دلت بد راه نده، بگذار در این زمستان بی برف با هم رویا ببافیم
فکر کنیم که عاشقانه روی برف قدم می زنیم
بگذار خیال کنیم که مال همیم
بگذار در ذهن هم زندگی کنیم
شک ندارم که دنیا بی منو تو هیچ عاشقانه ای را زمزمه نخواهد کرد
این روز ها هوای سفر دارم
سفر به جایی دور یا چه می دانم شاید همین نزدیک
جایی که به اندازه کافی زمان داشته باشم
برای مرور تمام آن چیز هایی که همیشه به بعد به فردا ها سپرده بودم
فرصتی برای سر انجام رساندن داستان های بی پایان
ویرایش خاطرات نیمه کاره
رسیدن به داد شعر هایی که باید روزی تمامشان می کردم، و هنوز لای برگ های دفتر خاک می خورند
خواندن کتاب هایی که خریده بودم تا روزی سر فرصت بنشینم و کلمه به کلمه شان را زندگی کنم
انجام تمام کار هایی که گمان می کردم شاید زندگی ام را تغییر دهند
و حتی ساختن چیز هایی که همیشه آرزو داشتم بسازم
مثل بادبادک...بادبادکی از چند تکه حصیر و کاغذ و نخ
که پرواز کند و دور شود و مرا هم با خودش ببرد
و از خودم، این ذهن شلوغ و خاطر آشفته دورم کند
تا برای ساعتی هم که شده فراموش کنم تمام دقیقه های نابی را
که در بین چرخ دنده های زندگی جان داده اند...
بادبادکی که به سادگی، تنها با اراده باور پرواز به آسمان می رود و اوج می گیرد
هوای سفر دارم
هوای رهایی
انگار باید پرواز کنم این روز ها...
خواب دیدم سرمو چسبوندم به شیشه هواپیما
بعد یهو دیدم تو آسمونم
از این خوابا که نمیدونی چطور بین زمین و مکان جا به جا میشی بود
همین طور که وسط آسمون بودم
خونه ها کوچیک تر حقیر تر کوتاه تر و جنگل ها نقطه تر می شدند
اما تو اندازه خود واقعیت بودی...
رو زمین نشسته بودی منو نگاه می کردی منم نگات می کردم
نه خبری از نگرانی بود نه دلتنگی
نه دوست داشتم نه نداشتم...
بعد یهو قد بچگیم شدم با موهای چتری
دیگه هواپیما جای اینکه حرکت کنه همش بالا و بالاتر می رفت
نمی دونم ، نمی خوابم ، این چیه؟
اما تو به این کارا کار نداشته باش...
همش منو دوست داشته باش
که یه وقت نکنه سرمو بچسبونم به پنجره و برم... و نه دلتنگت بشم
نه خبری از نگرانی داشتنت باشه
هر کسی برای خودش یک صندوقچه خاطرات دارد...
صندوقچه ای در دلش که یاد روز های خاص را درونش پنهان کرده و کنار گذاشته
اما گاهی وقت ها... کسی، جایی، ناخواسته پایش به آن می خورد
و نظم و ترتیب خاطرات دوری که درونش چیده بودی را به هم می ریزد
چیز هایی که گاهی بهونه ای هم برای مرورشان نداشتی...
درست در زمانی که انتظارش را نداری و حتی خودت را هم فراموش کرده ای در
سایه اتفاق های روز مره زندگی
سخت تر از همه این است که کاری از دستت بر نمی آید
تمامشان خاک گرفته و پر درد هزار قصه در گوشت می خوانند
دلت آشوب شده و فقط باید نگاه کنی و آشفتگی را با تمام وجودت دوباره احساس کنی
و تو دیگر حوصله جمع و جور کردنشان را هم نداری
باید دوباره خیابان هایی را بروی که سال هاست از آن عبور نکرده ای
شعر هایی را بخوانی که مدت هاست از خاطر برده ای
و جایی بین ای کاش ها و دلتنگی ها سرگرم بمانی
کاش می شد همان دستی که اتاق کودکی هایم را مرتب می کرد دوباره به کمکم می آمد
و این بار این دلتنگی های به هم ریخته را سر و سامان می داد
تنها که می شویم خیال می کنیم
زندگی چیزی فرا تر از همین روزمرگی ها و تکرار هاست
خیال می کنیم قرار بوده اتفاقی بی افتد و کسی جایی جلویش را گرفته که حالا منتظر معجزه مانده
خیال می کنیم آدم ها زاده شده اند برای همراهی با قدم های ما
و چقدر بیرهم اند که پا به پای ما نمی آیند...
دنبال مقصر می گردیم برای این تنهایی... اما نمیدانیم این احساس تاوان رویا هایمان بوده است
تاوان ماندن در افسانه ای که هیچ وقت کسی باورش نکرد
تقاص قصه هایی که در کودکی شنیده بودیم و فکر می کردیم در حوالی همین روز ها اتفاق می افتند
اصلا انگار آدم ها زاده شده اند برای غرق شدن در رویا های ناتمام
آن هم در دنیایی که هیچ حرف عاشقانه ای برای گفتن ندارد
بر جاده چشم دوخته به پنجره اتوبوس هایی که پشت هم قطار قطار می گذرند
با نگاهی غرق امید مسافران خسته و خاک آلودش را می جورد
همانان که سال ها در بند شکنجه و فریاد آزاده بودند...
تازه عروسی که از روز مرصاد، مژه مژه نگاه نگرانش را پل زد به آن سوی شط
تا شاید آن غروب های دلگیر شرجی بفهمند
امید و انتظار هردو شیرین اند مثل خربزه و عسل اما نه با هم
اتوبوس ها می آیند و می روند و تو یوسف بغدادی... هنوز چهره نگشادی
فهمید، می داند عزیز شده ای
اصلا ترنج به دست آمده تا روزه های نزری اش را افطار کند
حلال ماه رویت شد
چه فرخنده فطری که سجده گاه نمازش شانه دلدار است
حالا احسن القصص را دوباره بخوان... آخرش شیرین است مثل عسل
ماه عسل و پابوس حضرت که میسر نشد
اباعبدالله تو را طلبید و امام رضا او را
حالا تو یک کربلا به او بدهکاری... و او یک مشهد الرضا
مثل حباب های چسبیده به دیواره لیوان آبی که از دیشب کنج اتاق مانده
احساس تنهایی می کنم...
دلیل این حس تلخ که به سراغم آمده چیست؟ نمیدانم
کتابی را دستم گرفته ام کدام صفحه را باید می خواندم؟
شاید صفحه ای را تا زده باشم تا چیزی را به یاد بیاورم
انگار به دیوار ها چنگ میزنم...مثل حباب ها که چنگ به دیواره لیوان میزنند
چند ساعت است این نور از لایه پرده ها در اتاق رخنه کرده است
روز شدی یا ماه کامل است؟
چرا این پرده ها کنار نمی روند؟
کاش پنجره را باز گذاشته بودم
میخواهم مثل حباب های لیوان آب حتی اگر رهایی به تمام شدنم منتهی شود...
از این چهار دیوار سرد، از این پرده های ضخیم فرار کنم
نوری تمام اتاق را پر میکند...در باز شده
این آرزویم بوده که صدایم را شنیدی یا خیال؟
می ترسم... دستانم به لرزه می افتند و به لیوان آب میخورند
آب نفسی می کشد و حباب ها به سطح آب می آیند
از خواب می پرم...لیوان آب کنار تخت واژگون شده
زمستون که می شد... هوا سرد که می شد
روی درخت توت جلوی خونه برف که می نشست... به فین فین که می افتادیم
کیکرز ها مثل کنجی از کمد چوبی اتاق مامان در می اومدن
بعد پدر درحالی که داشت از رادیو قرمز مدل بالاش برنامه صبح جمعه رو نگاه میکرد و با خودش می خندید
کفشا رو تمیز میکرد... بفهمی نفهمی واکسشون میزد
و می گذاشت توی جا کفشی دم در که از پشت شیشه های مشبک در، کوچه رو نگاه کنن
کیکرز ها که با خنده پدر واکس خورده بودن و صدای شعر و لطیفه و داستان تو گوششون بود
نوید روزای برفی، حلیم داغ صبح، و آدم برفی های شبانه ای رو می دادن که پدر برامون می ساخت
زمستونای خوبی بودن راحت می گذشتن
چون فقط کارمون این بود که کفش های کیکرزمون رو که از بازی و لگد اندازی تو برف
نمک سود شده بودن برق بندازیم و به مدرسه ای بریم که همه کفش کیکرز داشتن
کفشایی ساده، سیاه، قهوه ای و کرم با کفی پلاستیکی و دندونه دندونه
که می شد با اون روی هر یخ و برفی دوید و توی هر شالاپ شالاپ آب بازی آخر زمستون نفر اول بود...
نه کسی کفش رو برای پز دادن میپوشید
نه کسی از کفشش خجالت می کشید
نه کسی به کفش کسی حسودی می کرد
چون پای همه ما تو کیکرز های درب و داغون گرم بودن و خوشحال
این بود انشای من...
سلام به همه عزیزان رادیو هفتی :)
برای تشکر از حضورتون تو وبلاگ بنده تصمیم گرفتم
چند عکس از عوامل رادیو هفت رو در این وب بذارم... امید وارم بپسندید :)
سایه آقایان منصور ضابطیان و محمد صوفی
ادامه عکس ها در ادامه مطلب
در طول زندگیمان بارها و بارها با جمله : از یه جایی به بعد، مواجه می شویم
از یه جایی به بعد دیگه برام مهم نبود
از یه جایی به بعد دیگه نخواستم ادامه بدم
و یا : از یه جایی به بعد خیلی چیزا عوض شد
وقتی این جمله را به زبان می آوری، یعنی...
پای احساسی در میان است که حالا تغییر کرده است
یعنی در گذر از ساعت های به خواب رفته و ثانیه های دیر گذر...
به نقطه ای رسیده ای که دلت کم آورده و همه چیز را سپرده به تقدیر
روز هایی در زندگی هست که دوست داری تک تک آدم های اطرافت را جمع کنی
و واو به واو حرف هایشان را بشنوی و ببینی کدامشان از دلتنگی هایت بو برده اند
کدامشان برای بی قراری هایت نگران شده اند... و کدامشان در هوای تو نفس کشیده اند
از همان جا به بعد راه را از بیراهه سوا میکنی
و در ازدحام آدم های رنگارنگی که دور و برت را گرفته اند...
کسی را پیدا می کنی که می شود دل به دلش بدهی و خودت را آماده کنی برای سفری تا ابدیت
زندگی من هم از یه جایی به بعد دل خوش به حضور عشق شد
و این بزرگ ترین سرمایه این روز های من است
این روز ها
این روز ها
این روز ها نام تو را فریاد میزنیم
مرد احوال های خوش
مرد لبخند های تاریخ
تاریخ لبخند های مرد
نا مهربانی ها افسانه اند کنار حقیقت مهربانی ات
ما چشم در چشم زمانه میدوزیم
و پر ترانه میگوییم: دوست داریم
تا همیشه... با افتخار