بر جاده چشم دوخته به پنجره اتوبوس هایی که پشت هم قطار قطار می گذرند
با نگاهی غرق امید مسافران خسته و خاک آلودش را می جورد
همانان که سال ها در بند شکنجه و فریاد آزاده بودند...
تازه عروسی که از روز مرصاد، مژه مژه نگاه نگرانش را پل زد به آن سوی شط
تا شاید آن غروب های دلگیر شرجی بفهمند
امید و انتظار هردو شیرین اند مثل خربزه و عسل اما نه با هم
اتوبوس ها می آیند و می روند و تو یوسف بغدادی... هنوز چهره نگشادی
فهمید، می داند عزیز شده ای
اصلا ترنج به دست آمده تا روزه های نزری اش را افطار کند
حلال ماه رویت شد
چه فرخنده فطری که سجده گاه نمازش شانه دلدار است
حالا احسن القصص را دوباره بخوان... آخرش شیرین است مثل عسل
ماه عسل و پابوس حضرت که میسر نشد
اباعبدالله تو را طلبید و امام رضا او را
حالا تو یک کربلا به او بدهکاری... و او یک مشهد الرضا