سال های بعد دقیقا یعنی کی؟
یعنی کدام بعد از ظهر زمستانی که باز به یاد من بیوفتی؟
مثلا یک صدای دور، یک آهنگ آشنا که کسی در کوچه با سوت می نوازد
این آهنگ آشنا تو را پرت کند به بعد از ظهر آخر اسفند ماهی که منتظر کسی بودی
کسی که قرار بود در سال های بعد خاطره ات شود
تا هر وقت که ساعتت به خواب رفت به یادش بیوفتی
در سال های بعد که نمی دانم چقدر دلت برایم تنگ شده
چقدر دلم برایت تنگ شده...
اصلا نمی دانم آن لحظه ها واقعیت داشت یا رویایی بود که نیمه کاره مانده است
من که تمام زمستان را به دستکش و شالگردنم بدهکارم
و به بعد از ظهر های بی اتفاقی که قرار است سال های بعد خاطره شود
مثل دیروز هایی که امروز خاطره است
و من نمی دانم که چرا این قدر نگران سال های بعدم که مبادا از یاد تو بروم
و هیچ تلسمه در هیچ بعد از ظهر سرد زمستانی ای با یک استکان چای داغ شکسته نشود
گوش کن انگار کسی در کوچه آهنگی را می نوازد که منو تو عاشقش بودیم
ماجرای ما از نگاه تو شروع می شود
همان جا که به آسمان خیره می شوی و منتظر می مانی تا شاید...شاید برف ببارد
من نگاهت می کنم و سیر نمی شوم از این بلا تکلیفی که دچارش شده ای
تو باز هم مرددی و می ترسی که مبادا کسی راز ما را بفهمد
اما پا سست نمی کنی و می آیی
به من که رسیدی بیش تر از همیشه مکث کن وقتی برایت قصه می گویم
سکوت کن...گوش کن...و فقط دعا کن که برف ببارد
اگر برف ببارد بهانه ای داریم برای قدم زدن روی اندوه سپیدی که مثل تو بی قرار است و دم نمی زند
زیر بارش برف ... اگر بارید گاهی هم نگاهت را از من بگیر...بگذار کشفت کنم
کشف تو سر آغاز ماجرایی ست که از نگاهت آغاز می شود
همان جا که به آسمان خیره می شوی...
منتظر می مانی تا شاید ...شاید برف ببارد
دلگیر نیستم اما دلتنگت نمی شوم...
حتی دیگر به خوابت سرک نمی کشم
سلام میکنم... لبخند می زنم حتی گاهی منتظرت می مانم
اما دیگر هرگز دلتنگت نمی شوم
وقتی دلتنگی ام نه بهایی دارد و نه بهانه ای می شود که به یاد بیاوری کسی این حوالی خواب تو را می دید
شاید کنار این روز های بی اتفاق می شد برای بی قراری های گاه گاه من شانه ای باشی که نبودی
شاید اگر منه بی حوصله کمی صبور تر بودم
اگر تو باز هم سراغم را از جاده و باران و آسمان می گرفتی
اگر دیروز تا همیشه ادامه داشت و اینقدر زود به پایان نمی رسید
حالا برای همه چیز دنبال دلیل می گردم
برای آمدن...رفتن...خواب دیدن برای دلتنگی بی دلیل که آن روز ها دچارش بودم
برای تو که آن همه اشتیاق را ارزان فروختی
باد در کوچه ترانه میخواند
این شعر آغاز دلتنگی ست...
و من می ترسم... می ترسم از این دل سر به هوا که در دست باد گم شود
آن گاه از که سراغش را بگیرم؟
کی به دنبالش بگردم؟
باد را مگر می شود در قفس حبس کرد؟
باد را مگر می شود به دست خاطره سپرد؟
من راز باد را نمی دانم... فقط این را می دانم
که دل را هوایی می کند و عاشق که شد رهایش می کند تا گوشه ذهن کسی که نیست تا ابد بماند بپوسد
اما به دلت بد راه نده، بگذار در این زمستان بی برف با هم رویا ببافیم
فکر کنیم که عاشقانه روی برف قدم می زنیم
بگذار خیال کنیم که مال همیم
بگذار در ذهن هم زندگی کنیم
شک ندارم که دنیا بی منو تو هیچ عاشقانه ای را زمزمه نخواهد کرد
تو را در جامه ای از رویا دیده بودم
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش
و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره
تو را در قله ای از لاجورد دیده بودم در غروبی که آسمان ابری بود
و نمیدانستم که آمده ای تا بمانی، یا قصد رفتن داری...
تو را در پیراهنی از گرد باد دیده بودم
پریشان از آنچه بین ما گذشت
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را
تو دور می شدی وشال بی تاب من در دست نسیم می رقصید
تو دور می شدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم
وبه آسمان نگاه می کردم
باید از اول این قصه میدانستم که یک شب باد ما را خواهد برد
از سحرگاه که عندلیب بر شاخساران اذان گفت،وضو ساختم از شبنم رازقی
در دل شوق وصال بود اما به بستن قامت چه عارفانه تنبلی کردم
مادر تمام دلش کف دستش بود همه عمر وتعارفم میکرد و من
در به دست آوردن دلش چه کودکانه تنبلی کردم
در زدودن اشک از گونه های سرمازده ی پسرک فال فروش
در دیدن رد رنج بر پیشانی اش چه پدرانه تنبلی کردم
با هیاهوی شهر گلاویز شدم بلکه کمی بیشتر از آنچه حقم بود نصیب ببرم و بردم
این تلاش و تکاپوی جانانه از یک سو، و از سوی دیگر
در طلب حلالیت و توبه چه شجاعانه تنبلی کردم
هر وقت دلم لرزید و اشکی به چشمم آمد شبی بود و شعر و مهتابی
با تمام هوایی که به سر داشتم،
در گفتن دوستت دارم چه عاشقانه تنبلی کردم