تو را در جامه ای از رویا دیده بودم
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش
و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره
تو را در قله ای از لاجورد دیده بودم در غروبی که آسمان ابری بود
و نمیدانستم که آمده ای تا بمانی، یا قصد رفتن داری...
تو را در پیراهنی از گرد باد دیده بودم
پریشان از آنچه بین ما گذشت
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را
تو دور می شدی وشال بی تاب من در دست نسیم می رقصید
تو دور می شدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم
وبه آسمان نگاه می کردم
باید از اول این قصه میدانستم که یک شب باد ما را خواهد برد