آرزو های دست نیافتنی گاهی در همین نزدیکی زندگی می کنند
مثل عاشقانه ترین لحظه ها
که اگر چشم به رویشان نبندی می آیند و دنیایت را نقاشی می کنند
حوصله می خواهد و کمی جسارت
درست مثل طعم اولین دوستت دارم در لحظه ای که اصلا انتظارش را نداشتی
وقتی از گام های مردد نمی ترسی و اعتماد می کنی به همین چشم های ساده
که روبه رویت نشسته و ماته نگاهت شده...
نمی توانی به خودت دروغ بگویی وقتی طپش های بی امان دلت
ساعت را به وقت آمدن کسی کوک می کند که می شناسیش اما به ماندنش مطمئن نیستی
اصلا چه فرقی می کند... ماندنی ها همیشه بی اتفاق ترین روز های زندگی را می سازند
بگذار این هراس بی دلیل، هر شب پا به دنیایت بگذارد
اینکه شاید این آخرین بار باشد و ادامه داشته باشد تا طعم گس: دیگر باید بروم
درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتی...
سلام به دوستان عزیز
اومدم دسسسسسسسسست پررررر
کلی عکس اوردم از آخرین روز ضبط رادیوهفت در سال 93
(نظر هم اگر بدید خیلی خوبه به جان خودم)
ادامه تصاویر در ادامه مطلب :)
ادامه مطلب ...
غصه هایت که ریخت تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان... اشتباهاتت وقتی افتاد روی زمین بگذار همان جا بماند
فقط از لابه لای اشتباهاتت تجربه ها را بیرون بکش، قاب کن و بزن به دیوار دلت
دلت را محکم تر اگر تکاندی تمام کینه هایت هم میریزد
و تمام آن غصه های بزرگ و همه ی حسرت ها و دغدغه هایت...
باز هم محکم تر از قبل بتکان،تا این بار همه ی آن عشق های رنگی هم بیوفتد
حالا آرام تر...آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیوفتند
تلخ یا شیرین چه تفاوت می کند؟ خاطره خاطره است...باید باشد باید بماند
کافیست...کافیست؟!! نه
هنوز دلت خاک دارد یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟... دلت را ببین... ببین چقدر تمیز شده... دلت سبک شده
حالا این دل جای اوست...دعوتش کن...این دل مال اوست
همه چیز ریخت از دلت...همه چیز افتاد و حالا تو ماندی و یک دل و بک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره... و یک او
خانه تکانی دلت مبارک :)
سال های بعد دقیقا یعنی کی؟
یعنی کدام بعد از ظهر زمستانی که باز به یاد من بیوفتی؟
مثلا یک صدای دور، یک آهنگ آشنا که کسی در کوچه با سوت می نوازد
این آهنگ آشنا تو را پرت کند به بعد از ظهر آخر اسفند ماهی که منتظر کسی بودی
کسی که قرار بود در سال های بعد خاطره ات شود
تا هر وقت که ساعتت به خواب رفت به یادش بیوفتی
در سال های بعد که نمی دانم چقدر دلت برایم تنگ شده
چقدر دلم برایت تنگ شده...
اصلا نمی دانم آن لحظه ها واقعیت داشت یا رویایی بود که نیمه کاره مانده است
من که تمام زمستان را به دستکش و شالگردنم بدهکارم
و به بعد از ظهر های بی اتفاقی که قرار است سال های بعد خاطره شود
مثل دیروز هایی که امروز خاطره است
و من نمی دانم که چرا این قدر نگران سال های بعدم که مبادا از یاد تو بروم
و هیچ تلسمه در هیچ بعد از ظهر سرد زمستانی ای با یک استکان چای داغ شکسته نشود
گوش کن انگار کسی در کوچه آهنگی را می نوازد که منو تو عاشقش بودیم
کابوس همیشگی منو امیر زیرزمین تاریک خانه پدربزرگ بود
تاریک و سرد با موش های کوچک و سیاهی که مرگ موش های پدربزرگ هم حریفشان نمی شد
کنارش نشسته بودم زانو هایم را بغل کرده بودم و از ترس نفس نفس می زدم
نگاهی به امیر انداختم... رنگ از چهره اش پریده بود
تکه های شکسته شده کاسه سفالی روی زمین جلوی پایمان ریخته شده بود
امیر بلند شد و سراسیمه به سمت باغچه رفت
رو کرد به سمت من که بهت زده یک گوشه نشسته بودم و آرزو می کردم :
کاش زمان فقط چند دقیقه به عقت باز می گشت
آن وقت کاسه یادگار مادربزرگ هنوز لبه تاقچه بود، و منو امیر دنبال شیطنت کودکانه مان
به خودم آمدم امیر با دلهره و ترس گفت:
پاشو پاشو بقیه تیکه ها رو جمع کن و بیار پاشو دیگه می خوای چی کار کنی؟!
چالشون میکنیم وسط باقچه بجنب دیگه...
آن روز به خیال کودکانه خودمان تمام تکه هارا جمع کرده و غافل بودیم
از پروانه ای که انگار از روی کاسه پر کشیده بود و داخل کفش های جفت شده پدر پناه گرفته بود
کابوس زیرزمین سرد و تاریک تکرار شد... دوباره تنبیهمان کردند
دوباره موش ها و دوباره سیاهی
کابوسی که حالا می فهمم چه لحظه های شیرینی برایمان می ساخته و ما غافل بودیم...
شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشک های مضطرب شرمنده ام لانه ی بر شاخه های لاغرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند، نیمم آتش سوخت نیم دیگرم را باد برد
از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا، بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز، دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت وا نشد، بدتر از آن بال و پرم را باد برد
نیمم آتش سوخت نیم دیگرم را باد برد
دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد...
ماجرای ما از نگاه تو شروع می شود
همان جا که به آسمان خیره می شوی و منتظر می مانی تا شاید...شاید برف ببارد
من نگاهت می کنم و سیر نمی شوم از این بلا تکلیفی که دچارش شده ای
تو باز هم مرددی و می ترسی که مبادا کسی راز ما را بفهمد
اما پا سست نمی کنی و می آیی
به من که رسیدی بیش تر از همیشه مکث کن وقتی برایت قصه می گویم
سکوت کن...گوش کن...و فقط دعا کن که برف ببارد
اگر برف ببارد بهانه ای داریم برای قدم زدن روی اندوه سپیدی که مثل تو بی قرار است و دم نمی زند
زیر بارش برف ... اگر بارید گاهی هم نگاهت را از من بگیر...بگذار کشفت کنم
کشف تو سر آغاز ماجرایی ست که از نگاهت آغاز می شود
همان جا که به آسمان خیره می شوی...
منتظر می مانی تا شاید ...شاید برف ببارد
دلگیر نیستم اما دلتنگت نمی شوم...
حتی دیگر به خوابت سرک نمی کشم
سلام میکنم... لبخند می زنم حتی گاهی منتظرت می مانم
اما دیگر هرگز دلتنگت نمی شوم
وقتی دلتنگی ام نه بهایی دارد و نه بهانه ای می شود که به یاد بیاوری کسی این حوالی خواب تو را می دید
شاید کنار این روز های بی اتفاق می شد برای بی قراری های گاه گاه من شانه ای باشی که نبودی
شاید اگر منه بی حوصله کمی صبور تر بودم
اگر تو باز هم سراغم را از جاده و باران و آسمان می گرفتی
اگر دیروز تا همیشه ادامه داشت و اینقدر زود به پایان نمی رسید
حالا برای همه چیز دنبال دلیل می گردم
برای آمدن...رفتن...خواب دیدن برای دلتنگی بی دلیل که آن روز ها دچارش بودم
برای تو که آن همه اشتیاق را ارزان فروختی
سلام همراهان همیشگی اومدم با یه دلخوری از بعضی ها
من واسه این وبلاگ بی منت ولی واقعا زحمت میکشم و توقعی هم ندارم و این
اقدامات من فقط به خاطر علاقه شدیدم به رادیو هفته
اما با این همه دیشب متوجه موضوعی شدم که به شدت ناراحتم کرد موضوع به شرح زیر است:
دو شخص مطالب وبلاگ من رو به کلی کپی می کنند و در وبلاگ و سایتشون می ذارن
درسته که منبع رو ذکر میکنن اما این کار واقعا انسانی نیست
من برای نوشتن یک پست کلی زمان میذارم اما شما دوستان به راحتی و با بی رحمی تمامشون رو کپی می کنید
امید وارم دیگه این کار رو انجام ندید چون بنده اصلا راضی نیستم
آدرس این دو سایت :
radio-7-bsky.skina.ir
zendegijarist92.arakus.ir
عزیزان رادیو هفتی ببخشن پر حرفی کردم
روز نامه خون که نبود
فقط وقتایی که نمی خواست سریالای هرشب اعصاب خورد کن رو ببینه
یا نمی خواست گوش بده به درد و دل های ما از در و همسایه، صفحه ی حوادث رو پهن می کرد جلو چشمش
هر بار ازش سوال می کردیم که گوش می دی یا نه؟ یه جوری می گفت نچ نچ که شصتمون خبر دار شه
حواسش هیچ پیش ما نیست...
هر عصر تو راه برگشت یه دسته روزنامه زیر بغلش میزد و می اومد خونه
من عاشق بوی کاغذای کاهی روزنامه بودم...
برام فرقی نداشت روش سبزی پاک می کنن یا با مچاله هاش می افتن به جون شیشه ها
همون عطرش کافی بود تا اگه آب دستم بود ول کنم و بیام سر وقت روزنامه بازی
یه شب که دیر تر برگشته بود، یه جوری کلافه و دلتنگ بوی روزنامه شده بودم که توضیح دادنش سخته
مثله آدمی که منتظر یه چیکه آب باشه وسط بیابون
اومدنش رو هرجوری که فکر کنی تصور کرده بودم
ممکن بود دو تا سنگک داغ رو پیچیده باشه لای صفحه هاش
ممکن هم بود لوله کرده باشه تو کیسه میوه ها...
توی تصور این که نکنه یادش رفته باشه و بی روزنامه برگرده بودم که کلید توی در چرخید...
بارون می اومد... من از صدای بارون نفهمیده بودم
اما همین که روزنامه خیس خالی رو رو سرش دیدم دو زاریم افتاد که روزنامه امشب چتر سر بابا شده بوده
تا برسه خونه یه برگ سالم ازش نمونده بود واسه خوندن
از این بگذریم که اون شب مامان یه دل سیر برای بابا درد و دل کرد و بابا پشت صفحه حوادث قایم نشد
اما تا یادم نرفته بگم که هنوز نگهش داشتم...جوهر همه خبر هارو آب بارون پاک کرده بود
و چیزی که از اون همه کاغذ کاهی مونده بود عطر ده برابر شده یه مشت کاغذ مچاله خیس بود
که تیتر هیچ خبری رو نمی شد درست و حسابی از توش خوند...
سلام :)
پنج شنبه شب یک سری از برترین عکس های جهان رو که توسط یک عکاس ایرانی گرفته شده بود نشون دادن
عکاس: سرکار خانم فاطمه بهبودی :)
موضوع عکس های ایشون مادران شهدا بود
تعدادی از این عکس ها رو برای شما رادیو هفتی های عزیز قرار دادم :)
ادامه مطلب ...
سلام دوستان رادیو هفتی :)
پنج شنبه شب، یعنی 93/11/30 موضوع رادیو هفت عکس بود
و در طول برنامه عکس هایی جالب و دیدنی به نمایش گذاشته شد
و من تصمیم گرفتم تا تعدادی از این عکس ها رو در اختیار شما عزیزان قرار بدم
ادامه عکس ها در ادامه مطلب :)
ادامه مطلب ...