کابوس همیشگی منو امیر زیرزمین تاریک خانه پدربزرگ بود
تاریک و سرد با موش های کوچک و سیاهی که مرگ موش های پدربزرگ هم حریفشان نمی شد
کنارش نشسته بودم زانو هایم را بغل کرده بودم و از ترس نفس نفس می زدم
نگاهی به امیر انداختم... رنگ از چهره اش پریده بود
تکه های شکسته شده کاسه سفالی روی زمین جلوی پایمان ریخته شده بود
امیر بلند شد و سراسیمه به سمت باغچه رفت
رو کرد به سمت من که بهت زده یک گوشه نشسته بودم و آرزو می کردم :
کاش زمان فقط چند دقیقه به عقت باز می گشت
آن وقت کاسه یادگار مادربزرگ هنوز لبه تاقچه بود، و منو امیر دنبال شیطنت کودکانه مان
به خودم آمدم امیر با دلهره و ترس گفت:
پاشو پاشو بقیه تیکه ها رو جمع کن و بیار پاشو دیگه می خوای چی کار کنی؟!
چالشون میکنیم وسط باقچه بجنب دیگه...
آن روز به خیال کودکانه خودمان تمام تکه هارا جمع کرده و غافل بودیم
از پروانه ای که انگار از روی کاسه پر کشیده بود و داخل کفش های جفت شده پدر پناه گرفته بود
کابوس زیرزمین سرد و تاریک تکرار شد... دوباره تنبیهمان کردند
دوباره موش ها و دوباره سیاهی
کابوسی که حالا می فهمم چه لحظه های شیرینی برایمان می ساخته و ما غافل بودیم...