آن هایی که کمتر تو را می شناسند همیشه می گویند: خوش به حالت
فکر می کنند آرامش تو و شادی ات نتیجه بی خیالی ست
فکر می کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری
به خیالشان می رسد بدی ها را حس نمی کنی
آن ها فکر می کنند دیوار شادی های تو به اندازه ی صدای خنده هایت بلند است
اما کسانی هستند که بیشتر می شناسندت
بیشتر در کنار تو بوده اند و یا عمیق تر تو را دیده اند
آن ها می فهمند و می دانند که بدی های دنیا را خوب دیده ای
می بینند ناراحتی هایی را که بر دلت سنگینی می کنند را بلدی با چند تا خنده ی بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی
آن هایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس های سنگین شده ات را دارند
و می بینند گاهی با ته مانده امید، تاری چشم هایت را پاک می کنی
آن هایی که تو را بهتر می شناسند خوب می دانند همیشه قائده ها بر عکس اند
آدم هایی که زیاد می خندند... زیاد نمی خندند
آن هایی که دوست زیاد دارند دوست های کمی پیدا می کنند
و آن هایی که می خواهند غمگین به نظر برسند...غم های کوچک تری دارند
قدر شادی را کسانی می دانند، که قلب سنگین تری داشته باشند
مثل حباب های چسبیده به دیواره لیوان آبی که از دیشب کنج اتاق مانده
احساس تنهایی می کنم...
دلیل این حس تلخ که به سراغم آمده چیست؟ نمیدانم
کتابی را دستم گرفته ام کدام صفحه را باید می خواندم؟
شاید صفحه ای را تا زده باشم تا چیزی را به یاد بیاورم
انگار به دیوار ها چنگ میزنم...مثل حباب ها که چنگ به دیواره لیوان میزنند
چند ساعت است این نور از لایه پرده ها در اتاق رخنه کرده است
روز شدی یا ماه کامل است؟
چرا این پرده ها کنار نمی روند؟
کاش پنجره را باز گذاشته بودم
میخواهم مثل حباب های لیوان آب حتی اگر رهایی به تمام شدنم منتهی شود...
از این چهار دیوار سرد، از این پرده های ضخیم فرار کنم
نوری تمام اتاق را پر میکند...در باز شده
این آرزویم بوده که صدایم را شنیدی یا خیال؟
می ترسم... دستانم به لرزه می افتند و به لیوان آب میخورند
آب نفسی می کشد و حباب ها به سطح آب می آیند
از خواب می پرم...لیوان آب کنار تخت واژگون شده