متن خوانی آقای سپند امیر سلیمانی

روز نامه خون که نبود


فقط وقتایی که نمی خواست سریالای هرشب اعصاب خورد کن رو ببینه


یا نمی خواست گوش بده به درد و دل های ما از در و همسایه، صفحه ی حوادث رو پهن می کرد جلو چشمش


هر بار ازش سوال می کردیم که گوش می دی یا نه؟ یه جوری می گفت نچ نچ که شصتمون خبر دار شه


حواسش هیچ پیش ما نیست...


هر عصر تو راه برگشت یه دسته روزنامه زیر بغلش میزد و می اومد خونه


من عاشق بوی کاغذای کاهی روزنامه بودم...


برام فرقی نداشت روش سبزی پاک می کنن یا با مچاله هاش می افتن به جون شیشه ها


همون عطرش کافی بود تا اگه آب دستم بود ول کنم و بیام سر وقت روزنامه بازی


یه شب که دیر تر برگشته بود، یه جوری کلافه و دلتنگ بوی روزنامه شده بودم که توضیح دادنش سخته


مثله آدمی که منتظر یه چیکه آب باشه وسط بیابون


اومدنش رو هرجوری که فکر کنی تصور کرده بودم


ممکن بود دو تا سنگک داغ رو پیچیده باشه لای صفحه هاش


ممکن هم بود لوله کرده باشه تو کیسه میوه ها...


توی تصور این که نکنه یادش رفته باشه و بی روزنامه برگرده بودم که کلید توی در چرخید...


بارون می اومد... من از صدای بارون نفهمیده بودم


اما همین که روزنامه خیس خالی رو رو سرش دیدم دو زاریم افتاد که روزنامه امشب چتر سر بابا شده بوده


تا برسه خونه یه برگ سالم ازش نمونده بود واسه خوندن


از این بگذریم که اون شب مامان یه دل سیر برای بابا درد و دل کرد و بابا پشت صفحه حوادث قایم نشد


اما تا یادم نرفته بگم که هنوز نگهش داشتم...جوهر همه خبر هارو آب بارون پاک کرده بود


و چیزی که از اون همه کاغذ کاهی مونده بود عطر ده برابر شده یه مشت کاغذ مچاله خیس بود


که تیتر هیچ خبری رو نمی شد درست و حسابی از توش خوند...


BRerx