از سحرگاه که عندلیب بر شاخساران اذان گفت،وضو ساختم از شبنم رازقی
در دل شوق وصال بود اما به بستن قامت چه عارفانه تنبلی کردم
مادر تمام دلش کف دستش بود همه عمر وتعارفم میکرد و من
در به دست آوردن دلش چه کودکانه تنبلی کردم
در زدودن اشک از گونه های سرمازده ی پسرک فال فروش
در دیدن رد رنج بر پیشانی اش چه پدرانه تنبلی کردم
با هیاهوی شهر گلاویز شدم بلکه کمی بیشتر از آنچه حقم بود نصیب ببرم و بردم
این تلاش و تکاپوی جانانه از یک سو، و از سوی دیگر
در طلب حلالیت و توبه چه شجاعانه تنبلی کردم
هر وقت دلم لرزید و اشکی به چشمم آمد شبی بود و شعر و مهتابی
با تمام هوایی که به سر داشتم،
در گفتن دوستت دارم چه عاشقانه تنبلی کردم
مرسی عزیزم منو که باید بشناسی
ببببببببببببببله
حسابی خوش اومدی