بر جاده چشم دوخته به پنجره اتوبوس هایی که پشت هم قطار قطار می گذرند
با نگاهی غرق امید مسافران خسته و خاک آلودش را می جورد
همانان که سال ها در بند شکنجه و فریاد آزاده بودند...
تازه عروسی که از روز مرصاد، مژه مژه نگاه نگرانش را پل زد به آن سوی شط
تا شاید آن غروب های دلگیر شرجی بفهمند
امید و انتظار هردو شیرین اند مثل خربزه و عسل اما نه با هم
اتوبوس ها می آیند و می روند و تو یوسف بغدادی... هنوز چهره نگشادی
فهمید، می داند عزیز شده ای
اصلا ترنج به دست آمده تا روزه های نزری اش را افطار کند
حلال ماه رویت شد
چه فرخنده فطری که سجده گاه نمازش شانه دلدار است
حالا احسن القصص را دوباره بخوان... آخرش شیرین است مثل عسل
ماه عسل و پابوس حضرت که میسر نشد
اباعبدالله تو را طلبید و امام رضا او را
حالا تو یک کربلا به او بدهکاری... و او یک مشهد الرضا
از سحرگاه که عندلیب بر شاخساران اذان گفت،وضو ساختم از شبنم رازقی
در دل شوق وصال بود اما به بستن قامت چه عارفانه تنبلی کردم
مادر تمام دلش کف دستش بود همه عمر وتعارفم میکرد و من
در به دست آوردن دلش چه کودکانه تنبلی کردم
در زدودن اشک از گونه های سرمازده ی پسرک فال فروش
در دیدن رد رنج بر پیشانی اش چه پدرانه تنبلی کردم
با هیاهوی شهر گلاویز شدم بلکه کمی بیشتر از آنچه حقم بود نصیب ببرم و بردم
این تلاش و تکاپوی جانانه از یک سو، و از سوی دیگر
در طلب حلالیت و توبه چه شجاعانه تنبلی کردم
هر وقت دلم لرزید و اشکی به چشمم آمد شبی بود و شعر و مهتابی
با تمام هوایی که به سر داشتم،
در گفتن دوستت دارم چه عاشقانه تنبلی کردم