هر کسی برای خودش یک صندوقچه خاطرات دارد...
صندوقچه ای در دلش که یاد روز های خاص را درونش پنهان کرده و کنار گذاشته
اما گاهی وقت ها... کسی، جایی، ناخواسته پایش به آن می خورد
و نظم و ترتیب خاطرات دوری که درونش چیده بودی را به هم می ریزد
چیز هایی که گاهی بهونه ای هم برای مرورشان نداشتی...
درست در زمانی که انتظارش را نداری و حتی خودت را هم فراموش کرده ای در
سایه اتفاق های روز مره زندگی
سخت تر از همه این است که کاری از دستت بر نمی آید
تمامشان خاک گرفته و پر درد هزار قصه در گوشت می خوانند
دلت آشوب شده و فقط باید نگاه کنی و آشفتگی را با تمام وجودت دوباره احساس کنی
و تو دیگر حوصله جمع و جور کردنشان را هم نداری
باید دوباره خیابان هایی را بروی که سال هاست از آن عبور نکرده ای
شعر هایی را بخوانی که مدت هاست از خاطر برده ای
و جایی بین ای کاش ها و دلتنگی ها سرگرم بمانی
کاش می شد همان دستی که اتاق کودکی هایم را مرتب می کرد دوباره به کمکم می آمد
و این بار این دلتنگی های به هم ریخته را سر و سامان می داد