منو تو...


خورشید را دمدمای غروب بدرقه می کنم تا من بمانم و تو. هنوز هوا گرگ و میش است اما پیدا کردن تو در انبوه این جماعت برای من کار سختی نیست. بگذار چشمانم را ببندم و تا پنج بشمارم. یک… دو… سه… چهار… . دوباره با تو بودنم گم می شود و مثل همیشه این منم که باید بگردم تا پیدایت کنم. روزی خواهد رسید که قایم باشک هایمان تمام می شود و فقط من می مانم و شرمساری های تو از بازی های بچگانه ات. یکی بود یکی جاش همیشه خالی بود. شاید این تمرین بودن یا نبودن، مساله این است، برای قلب کوچک من اختراع شده تا در نبودنت مساله های ریاضی ام را با تقلب حل کنم. یک به علاوه یک نمی شود دو. معلم ریاضی هم دروغ گفت. اما جغرافیای دلم با هوای بودنت همیشه حالش خوب است.


شاهین شرافتی